رامبد جوان وراز خواستگاری کردن از همسرش

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 قرارمان را بعد از اجرای نمایش‌اش گذاشتیم. نمایش «زنی از گذشته» که با همسرش در آن نقش زن و شوهر میانسالی را بازی می‌کنند. در لابی تماشاخانه ایرانشهر می‌بینم‌شان. مرد، مسافر است. به گرمی از همدیگر جدا می‌شوند. طبقه بالا گوشه دنجی از تراس کافه را شکار می‌کنیم. هنوز ننشسته‌ایم که موبایلش زنگ می‌خورد. از گلفروشی است. همسرش سورپرایزش کرده و سفارش داده برایش دسته‌گلی بفرستند…

سحر دولتشاهی و رامبد جوان در واقعیت یکی از آن زوج‌های خوشبخت فیلم‌ها هستند. با سحر از زندگی صحبت می‌کنیم. از کارها، دغدغه‌ها، آرزوها و… تا داستان ازدواجش و تلاشش برای تازه و سالم نگاه داشتن زندگی مشترک‌شان. با ما همراه باشید:

کانون پرورش فکری پاتوق ما بود

وقتی خیلی کوچک بودم بچه‌های فامیل را جمع  می‌کردم و با همدیگر تئاتر درست می‌کردیم و نمایش‌هایمان را برای بزرگ‌ترها اجرا می‌کردیم. همه من را با همین ویژگی‌ها می‌شناختند و همیشه انتظار داشتند کار جدیدی انجام بدهم. نمایش، اجرا و بازی از همان کودکی برای من جذاب بودند. پدرم هم تماشاچی ثابت تئاتر بود. او از همان بچگی ما را همراه خود به تماشای تئاتر می‌برد. بسیاری از نمایش‌هایی که بعدها در دوران دانشجویی درباره شان خواندم در بچگی همراه پدر دیده بودم. خانواده ام هیچ‌کدام هنرمند نبودند اما اهل هنر و دوستدار هنر بودند. پدر مهندس بود و شرکتی داشت، مادر ورزشکار حرفه‌ای و شناگر بود و سال‌ها نایب رئیس فدراسیون شنا بود. ما سه بچه هستیم و من دختر بزرگ هستم. برادرم مهندس است. خواهر کوچکم نسیم، باستان‌شناسی خواند و عاشق رشته‌اش است. مادر هم همیشه برای ما کتاب می خواند البته تا قبل از این‌که خودمان بتوانیم کتاب بخوانیم. خلاصه این‌که خانواده‌ای هنری نبودیم ولی با هنر نیز غریبه و بیگانه نیستیم. کانون پرورش فکری کودکان در پارک لاله پاتوق بچگی ما برای تماشای تئاتر بود.

آن موقع شاید خیلی نمی‌فهمیدم این‌که ما خانواده‌ای بودیم که تئاتر می‌دیدیم و بعد می‌نشستیم دور هم و درباره‌اش صحبت می‌کردیم چقدر در تربیت ما و شکل‌گیری ذهنیت‌مان تأثیرگذار بوده است. فکر می‌کنم پدر و مادرم چه لحظات خوب و مثبتی برایمان درست می‌کردند. وقتی بزرگتر شدم و به جایی رسیدم که باید تعیین رشته می‌کردم و مسیر آینده‌ام را مشخص می‌کردم پدرم اول این پیشنهاد را داشت که هنر را در کنار رشته اصلی‌ام ادامه بدهم. دبیرستان ریاضی خواندم. دانشگاه مهندسی شیمی قبول شدم. هنوز یک ترم نگذشته بود که فهمیدم این راه من نیست و انصراف دادم.

روی ابرها راه می‌رفتم

اول اصلا صحبت بازیگری نبود. دو رشته ادبیات نمایشی و مترجمی زبان فرانسه خواندم و به مرور بازیگری برایم جدی‌تر شد. تا قبل از آن، این حرفه را دوست داشتم، اما راجع به حضورم مطمئن نبودم. در دانشگاه با این‌که رشته‌ام ادبیات نمایشی بود، اما همه کلاس‌های بازیگری و کارگردانی را تا جایی که دستم می‌رسید می‌رفتم و از بچه‌های فعال دانشگاه بودم.

کم‌کم جذب گروه‌های تئاتر دانشجویی شدم. یکی از خوشحالی‌های زندگی‌ام این است که می‌دانم آدم‌های کمی در دنیا هستند که شغل‌شان را دوست داشته باشند و من الان یکی از آنها هستم. کارم را دوست دارم و از آن لذت می‌برم و می‌دانم که این چقدر مهم است، چون همه ما بیشترین ساعت زندگی و عمرمان را در کارمان صرف می‌کنیم. مخصوصا ما که ساعات بی‌ربطی از زندگی‌مان را هم برای کارمان می‌گذرانیم، فکر می‌کنم خیلی عشق لازم دارد و این عشق را نسبت به کارم دارم و هیچ وقت برایم عادی نشده و خیلی بابت آن خوشحالم و خدا را شکر می‌کنم. من در آن سال‌های جوانی آنقدر داغ بودم که روی ابرها زندگی می‌کردم و خیلی فعال بودم. دائما درگیر درس و دانشگاه بودم، همزمان تئاتر کار می‌کردم ، سر تمرین‌ها می‌رفتم و تئاتر می‌دیدم و …

پرنسیپ

در کارم همیشه سختگیری داشته‌ام. از یک جایی به بعد پذیرفتم که تلویزیون رسانه بسیار مهمی است. من ۱۲،۱۰ سال تئاتر کار کردم، اما تا وقتی که برای تلویزیون بازی نکردم، دیده نشده بودم و مردم من را از تلویزیون شناختند. من هم دیده شدن برایم مهم بود، اما باز هم سعی کردم در انتخاب‌هایم دقت کنم و آنهایی را که به نظرم درست‌تر می‌آیند انتخاب کنم. تازگی‌ها شاید زیاد دارم این را می‌گویم، اما هیچ‌وقت تا حالا کاری را که قبول نداشتم نکرده‌ام. استاندارد و اصول کارم را نگه داشته ام.

الان پاهایم روی زمین است

غصه می‌خورم که دیگر، آن انرژی و انگیزه سال‌های شروع جوانی را ندارم یا شاید نمی‌خواهم باور کنم دیگر آن‌قدر سرحال نیستم. سن‌هایی است که آمدی« طرحی نو در اندازی» و همه چیز را به هم بریزی و کارهای عجیب و جدیدی بکنی و روی هوا هستی. الان پاهایم روی زمین است.

حالا دیگر فقط گاهی آن دیوانه‌بازی‌ها را دارم، اما هنوز هم خودم را شگفت‌زده می‌کنم. جایی که حس می‌کنم خسته‌ام، دیگر نمی‌کشم و انگیزه‌ام دارد تمام می‌شود، یک‌دفعه یک کاری می‌کنم که خودم را شگفت‌زده می‌کنم.

این حقیقت را پذیرفته‌ام که آن موقع از ۲۴ساعتم ۱۸ساعتش مفید بود و حالا نمی‌دانم این‌طور هست یا نه، اما حالا هم یک جور دیگر مفید است؛ یعنی شاید وارد مرحله‌ای دیگر از جوانی و زندگی شده‌ام.
این روزها هم زیبایی‌ها، جذابیت‌ها و ویژگی‌های دوست‌داشتنی خودش را دارد. من الان دهه چهارم زندگی‌ام را دارم تجربه می‌کنم که به نظرم خیلی دهه جذابی است و این روزها خیلی بیشتر با جهان اطرافم در صلح هستم. آن سال‌های نوجوانی و شروع جوانی خیلی جنگجوتر بودم.

همه ما دوست داریم که دوست داشته شویم، اما گاهی این دوست داشته شدن را خودمان از خودمان دریغ می‌کنیم؛ در حالی که  مهم‌تر از این‌که هر کسی ما را دوست داشته باشد، این است که ما خودمان، خودمان را دوست داشته باشیم. وقتی خودمان را دوست داشته باشیم، می‌توانیم زندگی و دیگران را هم دوست داشته باشیم.

من خیلی وقت‌ها به گذشته که نگاه می‌کنم، می‌بینم خودم را کم دوست داشته‌ام. باید هم از بدن مراقبت کرد و هم از روح. بخشی هم شامل آرزوهایت می‌شود، چون وقتی خودت را دوست داری، برای خودت آرزوهای بزرگ داری؛ اما وقتی آرزوهایت کوچک می‌شوند، یعنی خودت را کم دوست داری.

امروز به گذشته نگاه می‌کنم، آن زمان‌هایی که فکر می‌کنم خودم را کم دوست داشتم نشانه‌هایش را می‌بینم. من حرفه‌ای دارم که بدون مخاطب معنایی ندارد، تولد هر اثر هنری از لحظه‌ای است که مخاطب پیدا می‌کند. پس منِ هنرمند حتما باید تصدیق مخاطب را داشته باشم، اگر بگویم غیر از این است،  دروغ گفته‌ام.

جهان من آرام پیش می‌رود

یک خصوصیتی که من گاهی فکر می‌کنم ای کاش می‌داشتم، این است که هیچ وقت خیلی در عجله نیستم و معروفم به اینکه خیلی آرام جلو می‌روم. همه چیز در اطرافم کند پیش می‌رود. خیلی در رقابت و عجله نیستم و این در همه چیزهای زندگی‌ام جاری است. من احساس نمی‌کنم خیلی دیرم است. فقط با این تفاوت که قبلا فکر می‌کردم این روحیه خیلی خوب نیست و ممکن است از زندگی عقب بیفتم، ولی الان خوشحالم از این‌که این خصوصیت را دارم.

یک جوری احساس می‌کنم به چیزی که سهم من است حتما می‌رسم و این‌که دارم لحظه‌لحظه را تجربه می‌کنم. برای همین خیلی دغدغه از دست رفتن زمان و آینده و این چیزها را ندارم و مسأله‌ام نیست؛ البته شاید اطرافیانم کمی بابت این مسأله اذیت ‌شوند، اما من حال و هوای خودم را دارم و انگار در یک زمان مجازی دیگر برای خودم زندگی می‌کنم. من آرام راه می‌روم و زمان حال خیلی برایم اهمیت دارد، نه این‌که خودآگاه این‌طوری باشم، همیشه ناخودآگاه این‌طوری بوده‌ام. یک موقعی به نظرم می‌آمد وای دیر است، اما الان اصلا بابتش نگران نیستم.

با «میم مثل مادر» حال نکردم!

«میم مثل مادر» برای من خاطره کاری چندان جذابی نیست.  از آشنایی با همه آن آدم‌ها خیلی خوشحالم، از حضور در آن فیلم هم همین‌طور، ولی برای خودم خیلی خاطره جذابی نیست. یعنی جدا از این‌که همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، من خودم احساس نمی‌کردم سر جای خودم ایستاده‌ام. کمی گیج بودم، ولی در نهایت ناراضی هم نیستم که در آن کار حضور داشتم، اما در دل آن تجربه نبودم. صادقانه، باهاش حال نکردم. اولین چیزی که از مرحوم ملاقلی‌پور یادم می‌آید، انرژی بسیار عجیب و غریبش بود و این‌که خیلی با هم نتوانستیم ارتباط برقرار کنیم، من نمی‌فهمیدمش و او هم خیلی من را نمی‌فهمید! مثلا همیشه رو به من می‌گفت که این بچه پولدار است و چک کشیده تو این کار آوردیمش و از این شوخی‌ها می‌کرد و به من برمی‌خورد! ولی به مرور فهمیدم سوء‌نیت ندارد و فقط شوخی می‌کند. از اواسط کار من رفتارم را نسبت به فیلم عوض کردم و همه‌چیز درست‌تر شد اما تا آخر یک کَل‌کَلی بین ما بود.

بیضایی طناز

من سال‌ها جزء گروه تئاتر «بازی» به سرپرستی آتیلا پسیانی بودم و این شانس را داشتم که چه با کارهای آتیلا و  چه با کارهای امیررضا کوهستانی در تئاترها و فستیوال‌های خوب جهانی بازی کردم.

در انتخاب بازیگران کار آقای بیضایی«وقتی همه خوابیم» افشین هاشمی کمک می‌کرد که سابقه تئاتری‌ام را می‌شناخت و در یکی دو تئاتر با هم، همبازی بودیم. او من را برای کار آقای بیضایی معرفی کرد.

آقای بیضایی آدم طناز، باهوش و دوست‌داشتنی‌‌ای هستند و یک جور طنز اوریجینال دارند.

در آن کار همه‌چیز از قبل فکر شده و آماده بود من از قبل دکوپاژ سکانس‌ها را دیده بودم. این خب خیلی به آمادگی‌ام کمک می‌کرد.

به رامبد افتخار می‌کنم

وقتی به این‌که فیلم رامبد پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران شده فکر می‌کنم، بغض گلویم را می‌گیرد و به شدت احساساتی می‌شوم. همه این موفقیت متعلق به خود رامبد است. من هم کنارش بودم و همه تلاشم را کردم که آرام و راحت باشد. خیلی هم به رامبد افتخار می‌کنم. از لحظه اولی که این فیلمنامه را خواندم، می‌دانستم که می‌گیرد و خیلی رامبد را تشویق کردم که این کار را بپذیرد و خوشحالم که این کار مال رامبد شد. رامبد هم صادقانه برای این فیلم زحمت کشید و من به چشم دیدم که چقدر تلاش کرد و الان هم برای همه‌شان خوشحالم. خودم این فیلم را ۶،۷ بار دیده‌ام و احساس بسیار خوبی دارم که مردم این‌قدر با فیلم ارتباط برقرار کرده‌اند. خدا را شکر می‌کنم که شادی مردم را هنگام تماشای این فیلم شاهد بودم.

فرهادی مرموز

بعد از فرزند صبح، سر «چهارشنبه‌سوری» اصغرفرهادی رفتم. داستان هم این‌طوری بود که من با هدیه سرکار آقای افخمی بودم. هدیه حضورش در چهارشنبه‌سوری قطعی شده بود و من را به آقای فرهادی معرفی کرد. بعد ایشان تئاتر «تجربه‌های اخیر» را از من دیدند و من را جزء تیم قرار دادند. اصغر فرهادی از آن آدم‌هاست که همان بار اول که پای صحبتش می‌نشینید، خیلی تحت‌تاثیر قرارتان می دهد. کمی هم مرموز است و البته دقیق‌ترین کارگردانی است که تا به حال با او کار کرده‌ام. مرموز یعنی این که خیلی دوست داری بیشتر درباره‌اش بدانی. من با ترانه علیدوستی هم از سال‌ها قبل دوست بودم. ما اصلا قبل از این‌که هر دو وارد سینما و همکار شویم، همدیگر را می‌شناختیم. یادم هست او «من ترانه ۱۵سال دارم» را بازی کرد و من همزمان تئاتر را شروع کرده بودم. با هم از کار صحبت می‌کردیم، ترانه از سینما می‌گفت و من از تئاتر تعریف می‌کردم.

مدرسه موش ها ، خونه مادر بزرگه و همه خاطرات خوش

«کتاب‌فروشی هدهد» اولین تجربه تلویزیونی‌ام بود. خیلی خانم برومند را دوست دارم، یک جوری که آدم مثلا خانواده یا فامیلش را دوست دارد. محیط هم خیلی صمیمانه‌ بود. کتاب‌فروشی هدهد تنها باری بود که من بدون خواندن فیلمنامه سر کاری می‌رفتم؛ چون قرار بود با آدمی کار کنم که بخش بزرگی از کودکی‌ام را شکل داده بود. رفتم کسی را ببینم که مدرسه موش‌ها، خونه مادربزرگه و… را ساخته بود. او برایم خالق خاطره‌های عزیزی بود. یادم هست وقتی که با من صحبت کرد، قصه‌ای ۳خطی را برایم تعریف کرد و من بدون چون و چرا پذیرفتم و با کمال میل سر کار رفتم. من با خاطره و ذهنیتی مثبت سر آن کار رفتم که خدا را شکر به هم نریخت.

این خیلی خوب است که آن تصویری که از آدم‌ها در ذهنت داری به هم نریزد، من الان خیلی آدم‌ها هستند که ترجیح می‌دادم از نزدیک نمی شناختم‌شان.

من خوشحالم

سالم، تازه، سر حال دغدغه‌های مهمی در زندگی‌ام دارم. همان‌قدر که دوست دارم در کارم موفق باشم، دوست دارم درست و خلاقانه زندگی کنم. به نظرم هنرمند بودنم نباید فقط در شغلم و محدود به کارم باشد. باید زندگی هنرمندانه داشته باشم. مخصوصا که من به خاطر کارم معذوریاتی دارم، مثلا کارم از نظر زمان بی‌نظم است و خیلی چیزها روی روال و مسیر زندگی معمول نیست.
بنابراین من باید تصمیم‌هایی بگیرم که همه چیز را در زندگی‌مان سالم، تازه و سرحال نگاه دارم و اگر بتوانم در این رابطه موفق باشم، خیلی برایش اعتبار قائلم. زندگی شخصی را تازه نگه داشتن و خوشبختی را در آن جاری کردن، خیلی کار آسانی نیست  و هوش و خلاقیت می‌خواهد.

بعضی وقت‌ها به رامبد می‌گویم خوشحالم آدمی هستم که شب راحت می‌خوابم. خوشحالم کارهایی را کرده‌ام که به آنها اعتقاد داشته‌ام و مرزهایی که برای خودم قائل بودم را رد نکرده‌ام.

همسایه‌های دوست‌داشتنی ما

ورزش عضو همیشگی زندگی‌ام است.  اما میزان آن بستگی به وقتم دارد، حالا از یک پیاده‌روی ساده بگیرید تا مثلا اگر برسم یک ساعتی یوگا کنم یا شنا بروم و…

خیلی به ورزش اعتقاد دارم. خیلی وقت‌ها اگر فعالیت بدنی نداشته باشم اصلا مغزم کار نمی‌کند. به خاطر مادرم ورزش به نوعی جزء تربیتم هم بوده. کلا از سلامت و بدنم مراقبت می‌کنم، البته نمی‌توانم قول بدهم همیشه حواسم است؛ اما حداقل وقتی در خانه هستم، حواسم به برنامه غذایی‌مان هست. سعی می‌کنم غذایمان سالم باشد و در برنامه غذایی‌مان حتما سبزیجات و مواد سالم باشد. چون به هر حال سلامت و مراقبت از بدن برای ما با توجه به شغلی که داریم، لازم است؛ یعنی به نوعی بدن مان ابزار کارمان است.

همیشه باید سالم و سرحال باشیم حتی وقتی سرکار نیستیم، چون هر لحظه ممکن است کار پیش بیاید. نمی‌توانم خودم را رها کنم، اشتباه محض است. سعی می‌کنم بتوانم در قلب این بی‌نظمی، نظم خاص خودم را ایجاد کنم. مثلا خیلی دوست دارم ساعت خواب منظم و درستی داشته باشیم، چون به نظرم خواب کافی و به موقع در سلامت بدن بسیار موثر است.

گاهی که خیلی سرکار هستم، می‌بینم این بی‌خوابی و بدخوابی چقدر آدم را کسل و خسته می‌کند. خانواده‌ام خیلی برایم مهم هستند. خوشبختانه ما تقریبا با پدر و مادرم همسایه هستیم و سعی می‌کنم فاصله زیادی بین دیدارهایمان نیفتد.

داستان ازدواج من و رامبد

*  در همه این سال‌ها هم یک آدم دیگری بود که بازی می‌کرد، در همسران، خانه سبز و… داشت مسیرش را طی می کرد. درباره آشنایی‌تان با همسرتان، رامبد جوان، بگویید. قبل از آشنایی نزدیک درباره او چه نظری داشتید؟

رامبد جزء بازیگرانی بود که همیشه کارش را دنبال می‌کردم. یادم هست خانه سبز را که می‌دیدم، خیلی از او خوشم می‌آمد. این‌طور نبود که بگویم می‌دانستم یک روز قرار است با هم آشنا بشویم و ازدواج کنیم، اما همیشه احساس خاصی داشتم.  به نظرم خیلی آدم مثبت و دوست‌داشتنی می‌آمد. خیلی دوستان مشترک داشتیم و دورادور همدیگر را می‌شناختیم، تا این‌که بالاخره وقتش رسید. یک مدت هی پیش آمد این ور، آن ور همدیگر را  می دیدیم. کم‌کم حواس‌مان بیشتر به هم جلب شد و کار به ازدواج رسید.
من همیشه به ازدواج اعتقاد داشتم. ازدواج انگار خودش پیش می‌آید و آن‌طوری نیست که آدم خیلی برایش برنامه‌ریزی کند. من می‌دانستم که دوست دارم خانواده تشکیل بدهم و خانواده خودم را داشته باشم و همیشه به چشم یک کار خلاقانه به آن نگاه می‌کردم. از قبل نسبت به ازدواج پیش داوری نداشتم، می‌دانستم و از دیگران هم شنیده بودم که وقتی پیش می‌آید خودت می‌فهمی که درست است و واقعا برای من هم همین‌طور بود. یک سری ملاک‌های کلی داشتم، مثل این‌که خیلی اختلاف اعتقادی، طبقه اجتماعی و سنی عجیب و غریب وجود نداشته باشد.

*   این پیوند باعث پیوند کاری شما هم شده است؟

ترجیح می‌دهم که ما هر کدام مسیر خودمان را در کار داشته باشیم. این‌که ما زن و شوهر هستیم به این معنی نیست که همواره قرار است با هم کار کنیم، هر چند به هر حال احتمالا همکاری بین ما زیاد پیش خواهد آمد؛ ولی هر دو خیلی حرفه‌ای به ماجرا نگاه می‌کنیم. یعنی درست است که ما در خانه‌مان خیلی درباره کار با هم صحبت می‌کنیم، ولی سرکار واقعا شغل‌مان است و حرفه‌ای به آن نگاه می‌کنیم.

*   این حرفه ای یعنی چی؟

سعی می‌کنم زندگی‌ام را مدیریت کنم، چون به نظرم همه روابط، سیاستی لازم دارند و بهترین سیاست هم صداقت است. من در رابطه زناشویی‌ام همیشه آن‌طور که فکر کردم درست است عمل کردم. خیلی وقت‌ها استرس‌هایی بوده که سعی کردم به رامبد منتقل نکنم و خودم حل کنم. اما اصولا وقتی با رامبد کار می‌کنم، انگار یک مسئولیت مضاعفی نسبت به کارهای دیگرم دارم، چون مرتب باید حواسم باشد که زن کارگردان نباشم و فکر نکند من به واسطه او آنجا هستم. شاید من در کارهای دیگر خیلی راحت نظر می‌دهم، مخالفت می‌کنم، بدقلقی می‌کنم و … اما سرکار رامبد خیلی رعایت می‌کنم، چون آدم‌ها از قبل نوعی گارد دارند.

*   ازدواج‌تان چطور پیش رفت؟

رامبد بعد از این‌که به من پیشنهاد ازدواج داد، آمد با پدرم صحبت کرد. بعد هم خواستگاری انجام شد، اما عروسی و مراسم دیگر را به آن شکل مرسوم و مفصل نگرفتیم و میهمانی ازدواج‌مان خیلی کوچک و مختصر بود. ما تصمیم گرفتیم سفر برویم و سفرهای خوبی هم رفتیم. واقعا نمی‌دانم مهم‌ترین ویژگی رامبد که به او اعتماد کردم چه بود. چیزی که می‌دانم  این است که رامبد به شدت با محبت و پر از زندگی است و این روحیه‌اش من را تحت تأثیر قرار داد و هنوز هم تحت تأثیر قرارم  می‌دهد.

*   چقدر به ملاک هایی مثل درآمد، تحصیلات و این چیزها توجه کردید؟

می‌دانید ادا در نمی‌آورم، ولی واقعا آدمی نیستم که این جور چیزها برایم مهم باشد. این چیزها مسأله من نیست. البته به تربیت هم برمی‌گردد. چیزهای ظاهری مثل مدرک تحصیلی، پول و… جزء ملاک‌های تربیتی من برای انتخاب آدم در هیچ رابطه‌ای نبوده و نیست و الان هم خوشحالم که می‌بینم درست فکر می‌کرده‌ام. این چیزها جذابیت ظاهری است که خیلی سریع از بین می‌رود و بعد هم روزی می‌رسد که آدم‌ها باید با هم زندگی کنند و این چیزها دیگر اهمیت ندارد.

بچه طفلکی من!

من خیلی دوست دارم بچه داشته باشم، یعنی شکی در این‌باره ندارم. ولی شاید جسارتم کم شده ، مثلا تهران خیلی من را می‌ترساند. فکر می‌کنم این شهر هر روز دارد ترسناک‌تر می‌شود. با خودم فکر می‌کنم حاضری بچه ای را به دنیا بیاوری که برای رفتن به پارک یا خانه مادربزرگش ۳ساعت باید فقط در راه رفت و برگشت باشد؟ تا ۱۰سال دیگر در این هوا می‌توان نفس کشید؟! از این جور چیزها و از پاسخ این پرسش‌ها می‌ترسم. اگر نه، این که قرار است یک روحی به وجود بیاید که رشد کند ، به نظرم واقعا یک هدیه است. قصد بچه‌دار شدن را دارم، ولی می‌خواهم سعی کنم شرایط بهتری برای آمدن او ایجاد کنم.

مدیر بلاگ چرا وبمو مسدود کردی ازار داشتی ...
ما را در سایت مدیر بلاگ چرا وبمو مسدود کردی ازار داشتی دنبال می کنید

برچسب : خواستگاری, نویسنده : ارلا جون sadaf1000 بازدید : 1139 تاريخ : چهارشنبه 2 مرداد 1392 ساعت: 13:09

لینک دوستان

نظر سنجی

نظر شما درمورد وبلاگ کلبه محبت .چیست

خبرنامه